به نام خدا
عبدالرضا ناصر مقدسی
متخصص بیماریهای داخلی اعصاب
«مغز و خاطرهي كيهاني»
در شماره 193 مجله نجوم مقالهاي با عنوان « آيا كيهانشناسي به پايان ميرسد؟» به چاپ رسيده بود. در اين مقاله خواندني عنوان شده بود كه اخترشناسان هزارههاي بعدي احتمالاً دلايل و شواهد كمتري را در باب چگونگي پيدايش جهان كشف خواهند نمود به عبارت ديگر «فراموشي كيهاني» سرنوشت محتوم اين اخترشناسان خواهد بود. اما نكتهاي كه نظر نگارنده را جلب نمود و باعث شد اين مطالب را بنويسد ادعاي زير بود «اما آيا علم بايد در آينده هميشه دانش تجربي بيشتري نسبت به گذشته در اختيار ما بگذارد؟ طبق دستاوردهاي پژوهشهاي كنوني، پاسخ در مقياسهاي كيهاني منفي است» قبل از هر چيز لازم به ذكر ميدانم كه نگارنده كوچكترين بضاعتي در باب علمي چون كيهانشناسي ندارد و دانستههاي وي از حد قرائت چند مقاله و احياناً دو سه كتاب كه براي عامه نگاشته شده است فراتر نميرود. آنچه در ذيل ميآيد دال بر هيچگونه مدعايي نيست فقط انديشهاي است گنگ و مبهم. لذا اگر پر از اشتباهات فاحش بود بر نگارنده خرده نگيريد و بزرگوارانه از آن بگذريد.
وقتي در باب ابعاد بسيار بزرگي آن هم چون ابعاد كيهان فكر ميكنيم يا وقتي از دريچه يك تلسكوپ به كهكشانها و ستارگان دور دست مينگريم شايد لحظاتي يادمان برود كه همه چيز از دريچه چشم كوچك ما ديده ميشود و آنچه پردازش گشته و به اشكال گوناگون ارائه ميگردد حاصل فعاليت مغز ماست. نقطهي عزيمت اين مقاله نيز همين نكته است. علوم اعصاب در سالهاي اخير بقدري پيشرفت كرده كه ديگر نميتوان مغز را صرفاً ارگاني دانست كه وظيفه انباشت و انتقال اطلاعات را بر عهده داشته بيآنكه دخل و تصرفي در آنها ننمايد بالعكس مغز بيش از پيش بهعنوان ارگان فيزيولوژيكي شناخته ميشود كه به شكلي فعال در شناخت ما از جهان خارج دخالت كرده و به اين شناخت شكل و جهت ميبخشد. مثال «حداكثري» زير اهميت اين ارگان را بهتر به ما ميشناساند. ما به جهان رنگارنگ اطراف خود عادت كردهايم. هر چيزي به رنگي است. آسمان آبيست. خورشيد طليعههاي زردگون دارد و چمنزار در صبحي بهاري، سبزي خود را به رخ ما ميكشاند. امّا آيا ممكن نيست همهي اينها صرفاً حاصل پردازش مغز ما باشد به عبارتي ديگر مغز ما طوري طراحي شده باشد كه جهان را «رنگي» ببيند و جهان واقعي خود صرفاً معجوني باشد از دادههايي بيرنگ چون ذره و موج و حركت و سكون كه توسط مغز ما رنگ و شكل پيدا ميكند. اين مثال همانطور كه ابتدا نيز متذكر شدم مثالي حداكثريست و از درك واقعگرايانه بدور است. نگارنده نيز اعتقادي به آن ندارد امّا در عين حال تهديدي جديست و به گمانم رد كردن آن نيز به آساني مقدور نميباشد. توجه داشته باشيد كه همين طرز تفكر ميتواند اين نظريه را نيز پيش بكشد كه تئوريهاي مختلف ما در باب كيهان، حداقل در بخشي از آن بیشتر حاصل طرز عملكرد مغز و فيزيولوژي خاص آن است تا بازتابي حقيقي از جهان خارج. همان تئوريهايي كه نويسندگان مقاله مزبور آنها را پاياني بر طرز تلقي ما از «ماهيت واقعي عالم» ميپندارند. همانطور كه متذكر شدم نگارنده اعتقادي به اين نگرش تند و افراطي ندارد امّا ميخواهد به رابطه مغز و كيهان از جنبهاي ديگر نگاه كند: آيا مغزي كه تا به اين حد در شناخت ما از جهان خارج سهيم است و هم به شكل خودآگاه و هم بصورت ناخودآگاه در تعامل مستقيم و همهجانبه با جهان خارج قرار دارد ميتواند خاطرهاي هرچند دور و محو از لحظه پيدايش جهان با خود داشته باشد خاطرهاي كه من از آن در عنوان مقاله با نام «خاطرهي كيهاني» ياد كردم؟ به عبارت ديگر حال که بنا به ادعاي نويسندگان مقالهي «آيا كيهانشناسي به پايان ميرسد؟» ديگر نميتوانيم انتظار يافتهاي بزرگ و جدي در باب ماهيت عالم حداقل در علم كيهانشناسي داشته باشيم آیا امکان آن وجود دارد که اين بار نقبي به درون مغز اين ارگان 1400 گرمي بزنيم و در لابلاي فرايندهاي آن به دنبال راهحل و خاطرهاي جهت كشف ماهيت آن لحظه شگفت انگيزه يعني مهبانگ بگرديم؟
ميدانم كه چنين ادعایي بيشتر به داستانهاي علمي- تخيلي شباهت دارد ولي قبل از هرگونه پيشداوري اجازه بدهيد ابتدا به اين سؤال بپردازيم كه آيا اصلاً مغز چنين قابليتي را دارد يعني مغزي كه حداكثر دوران تكاملش در 7-6 ميليون سال اخير ميباشد چگونه ممكن است خاطرهاي از 14 ميليارد سال قبل يعني عمر تخميني جهان با خود حمل نمايد. اگر توانستيم به اين سؤال پاسخ دهيم آنوقت به گمانم بايد به صورت جديتر در باب «خاطرهي كيهاني» تفكر و انديشه نمائيم.
زيستشناس نامي ريچارد داوكينز در كتاب «ساعت ساز نابينا» گفتاري دارد در باب تكامل فرهنگی. بنا به اهميتي كه اين گفتار در مورد بحث ما دارد من عين نوشتههاي او را در اينجا ميآورم «ما تحت تأثير نوع جديدي از حاكميت ژنها قرار داديم. تكثيرشوندههاي DNA براي خودشان دستگاههاي بقا ساختند- بدن جانداران از جمله بدن ما را. بهعنوان بخشي از ابزارشان، رايانه جاسازي شده را در مغز ساختند. مغز توانايي ارتباط با مغزهاي ديگر را با استفاده از زبان و مراسم فرهنگي برقرار ساخت. اما هزاره جديد سنتهاي فرهنگي و افقهاي جديدي در مقابل ماهيتهاي خود تكثير گشوده است. تكثير شوندههاي جديد DNA نيستند، بلورهاي خاك هم نيستند. بلكه الگوهاي اطلاعاتاند و فقط در مغز يا در وسايلي مانند كتاب و رايانه كه مغز آنها را ميسازد، ميتوانند خوب رشد كنند. تكامل فرهنگي خيلي سريعتر از تكامل DNA پيش ميرود و ما را وا ميدارد بيشتر به مفهوم «پيشي گرفتن» توجه كنيم. و اگر در آغاز «پيشي گرفتن» نوع جديدي تكثير شونده باشيم، جدا شدن آن از پدر و مادرش، DNA ، خيلي زياد طول خواهد كشيد. اگر چنين باشد، ميشود مطمئن بود كه رايانهها جلودار خواهند بود» (1) در واقع داوكينز افقي طولاني را در عرصه تكامل ترسيم ميكند. ابتدا ژنها حاكمند حكومتي حداقل 3 ميليارد ساله كه شايد بتوان از آن با عنوان تكامل ژني ياد كرد. اوج اين تكامل در پردازش ارگاني به نام مغز است. در اين دوره فرمانروايي مغز آغاز ميشود. تكامل مغزي و محصولات وي ما را به سرعت به پيش ميبرد زماني خواهد رسيد كه مغز ما كنترل خود را بر مهمترين محصول خود يعني رايانه از دست خواهد داد. رايانهها خودمختار خواهند شد و در آن زمان دوره جديدي از تكامل فرهنگي شروع ميشود.
دورهاي كه البته شايد هيچگاه اتفاق نيفتد. تا اينجاي كار چندان مهم نيست. مهم سؤاليست كه داوكينز به دنبال ارائه اين منظرگاه وسيع مطرح ميكند آيا ممكن است زماني يكي از اين رايانهها در جستجو براي يافتن سرمنشاء خود ناگهان دريابد كه همه چيز از ژن و DNA آغاز شده ژني كه اكنون بدليل حاكميت مدارها و سيستمها در پردازش يك رايانه از ياد رفته است؟ من اين سؤال داوكينز را به شكلي ديگر مطرح ميكنم آيا ممكن است اين رايانه خاطرهاي دور دست از مادر اصلي خود يعني ژن را با خود حمل مينموده و حالا با تلنگري به يادآوري آن قادر شده است. براي اينكه از اين بحث داوكينز نهايت استفاده را برده باشيم بياييد افق مطرح شده توسط او را كمي يعني چيزي حدود 10 ميليارد سال گستردهتر نمائيم. 10 ميليارد سالي كه فاصلهي مهبانگ تا آغاز حيات است و ميتوانيم بنا به بحث مطروحه از آن با عنوان تكامل فيزيكي ياد كنيم. اگر تمام وقايع كيهان را از لحظه مهبانگ تا حالا كه دوران فرمانروايي مغز بشري است يكپارچه فرض نمائيم بايد بگوئيم قبل از تكامل مغزي بيش از 3 ميليارد سال تكامل ژني داشتهايم و قبل از آن نيز بيش از 10 ميليارد سال تكامل فيزيكي را پشت سر گذاشتهايم. حال ما نيز بسان همان رايانهاي هستيم كه بدليل مشغلههاي فراوان و درگير شدن با هزاران نوع محصولات فكري ريشههاي خود را از ياد بردهايم. ريشههايي كه گنگترين و محوترين آن همان چيزيست كه من از آن با عنوان «خاطرهي كيهاني» ياد كردم. البته بايد اذعان كنم كه آن چه بيان شد بيشتر متكي بر تعدادي مثال بود كه مقداري خيالپردازي نيز چاشني آن گشته بود. امّا اين منظر و اين افق وسيع كه ما را جزئي از فرايند كيهاني از لحظه پيدايش آن تا كنون فرض مينمايد چيزي نيست كه بتوان براحتي از كنار آن گذشت.
اينكه مغز قوانين جهان فيزيكي را «بداند» و آنها را در فرايندهاي خود اعمال كند نبايد موضوع دور از ذهني باشد. در سال 2001 ، McIntyre و همكاران در مقالهاي كه در مجله معتبر Nature به چاپ رسيد به بررسي اين سؤال پرداختند كه چگونه مغز انسان ميتواند حركات اندامها را آنطور تنظیم کند تا ما قادر باشیم توپی را که به سویمان پرتاب شده است را با دست بگيريم و مهار كنيم (2). گرفتن يك توپ به نظر كار سادهايست امّا در واقع گرفتن يك توپ در يك بازي ساده فرايندي بسيار پيچيده ميباشد زيرا بدليل تأثير نيروي گرانش سرعت توپ هر لحظه تغيير مينمايد و تحت اين شرايط مغز بايد تعيين كند كه در چه زماني توپ توسط دستهاي ما گرفته شود. McIntyre در اين مقاله نشان داد مغز از آنرو قادر به انجام دقيق و درست اين عمل است كه خود واجد يك مدل دروني از گرانش ميباشد. در واقع مغز قوانين نيوتن را ميداند و اين دانايي صد البته هزاران سال قبل از آنكه نيوتن اثر جاويدانش «اصول رياضي فلسفه طبيعي» را تدوين كند بوجود آمده بود. حال ميتوان با اين كشف جالب به دو صورت برخورد كرد حالت اوّل اينكه بگوئيم قوانين نيوتن در باب حركت حاصل و پراختهي مغز ماست (3) و حالت دوم اينكه بگوئيم مغز انسان از آنجا که در افق بلند حركت كيهان قرار دارد لذا از تعامل با آن نميتواند دور باشد پس مدل دروني گرانش در مغز نيز چيزي از نوع همان خاطره كيهاني محسوب ميشود. امّا شايد كسي اين اشكال را وارد نمايد كه گرانش موضوعي است كه ما و به تبع آن مغز ما هر روز و هر ساعت با آن روبروست. در واقع گرانش چه از نظر زماني و چه از نظر مكاني موضوعي كاملاً نزديك به شمار ميآيد در حاليكه كيهانشناسي از اين منظر كاملاً دور است. از طرفي نسبيت عام كه اساس كيهانشناسي جديد ميباشد درباره ابعاد بينهايت بزرگ صحبت ميكند كه ما در زندگي روزمره تماسي با آن نداريم لذا مغز ما نيز در معرض تعامل با آن ابعاد نميباشد پس نميتواند واجد مدلي دروني از نسبيت عام باشد و از طرفي ديگر اگر نيروي گرانش در اطراف ما در همه جا ديده ميشود و به عبارتي ديگر هر لحظه اتفاق ميافتد مهبانگ امريست كه يكبار و آن هم در دورترين زمان ممكن يعني 14 ميليارد سال پيش اتفاق افتاده است پس صحبت كردن از خاطره كيهاني بمثابه يادگاري از آن لحظه شگفت نيز بيهوده خواهد بود.
در پاسخ بايد گفت كه اگر نسبيت عام بحثي در باب فيزيك در ابعاد بينهايت بزرگ است امّا پايههاي اصلي آن بر مفاهيم رياضي استوار گشته است. رياضي فينفسه خود علميست تجريدي كه گرچه بهنحو شگفتآوري بر واقعيات جهان خارج منطبق است امّا از فرايندهاي ذهني (و شايد بهتر بگوئيم مغزي) انسان منبعث ميگردد. قبل از آنكه نسبيت عام توسط انيشتين مطرح شود ما توسط كارهاي ژرژ كانتور درك درستي از بينهايت كسب كرده بوديم در ضمن هندسههاي نااقليدسي نيز الگويي مناسب براي نظريه نسبيت بوجود آورده بودند. دوباره متذكر ميشوم كه رياضي بواسطهي تجريد خود و اينكه بر روابط فيزيكي متكي نيست هماهنگي بيشتري را با فعاليتهاي ذهني و به تبع آن مغزي انسان دارد. حال اگر مغز ما قادر به توليد چنين مباحث پيشرفتهي رياضي در باب فضا و ماهيت آن است اينكه دركي دروني نيز در مورد نسبيت عام داشته باشد دور از ذهن نخواهد بود.
امّا چگونه ميتوان به چنين مدعايي جنبه عيني بخشيد و شواهدي واقعی و ملموس را در باب آن ارائه داد. چگونه ميتوان همانند ديگر علوم تجربي دلايل آزمايشگاهي و قابل آزموني را در باب «خاطرهي كيهاني» مطرح كرد و آنرا از حالت يك داستان علمي- تخيلي خارج نمود. قبلاً گفتيم كه مهبانگ خاطرهاي بسيار دور است بسيار دورتر از آنكه به هر طريقي قابل دسترس مغز ما باشد. كشف آرنوپنزياس و رابرت ويلسون در سال 1965 امّا خط بطلاني بود بر جمله فوق. آن دو موفق به كشف تابش زمينه كيهاني شدند كه از مراحل نخستين شكلگيري جهان باقي مانده است. اين تابش ميلياردها سال است كه همچون نجوايي شاعرانه در تمام عالم طنينانداز ميباشد. حال ميتوان اين سؤال را مطرح كرد كه آيا ممكن است مغز ما در طول تكامل خود بنوعي متأثر از اين تابش بوده باشد. آيا ممكن است در تابش زمينه كيهاني ويژگيهايي نهفته باشد كه براي مغز جلب توجه نمايد و در طول ميليونها سال تكامل، مغز انسان همچون جنيني كه در زهدان به صدايِ قلب مادرش گوش ميدهد شنواي اين نغمهي شگفتانگيز بوده باشد. پاسخ به اين سؤال سخت نيست اگر امكان ساخت مدلي فيزيكي مشابه ويژگيهاي اين تابش وجود داشته باشد. ميتوان مغز جانداران را در معرض اين تابش قرار داد و نحوهي پاسخ به آن را از منظرهاي مختلف بررسي نمود. اين آزمايش فرضي احتمالاً بايد يكي از راهحلهاي ممكن باشد حتماً در نزد كيهانشناسان امكانات ديگري نيز وجود دارد كه سواد بسيار اندك نگارنده را راهي به آن نيست. هرچه است امّا شايد در انتها بتوان اين ادعا را مطرح كرد كه همكاري متخصصين علوم اعصاب با كيهانشناسان ميتواند نويدبخش آيندهاي درخشان و نو در باب شناخت ماهيت واقعي عالم باشد.
پانوشت:
1- ساعت ساز نابينا، ريچارد داوكينز،ترجمه ی دكتر محمود بهزاد- شهلا باقري، انتشارات مازيار، چاپ اوّل 1388 .
2- J. McIntyre, M. Zago, A. Berthoz, F. Lac quaniti "Does The brain model Newtons lows?" Nature Neuroscience Volume 4 no 7. July 2001.
3- Gravity in the brain. www.nasa.gov
|