تبلیغات
وینوگرادوف، تولدت مبارک! شما نیز به او تبریک بگویید
ارسال در: 1392/06/09-15:17
از کلیه علاقمندان دعوت می شود در مراسم جشن تولد 60 سالگی پاول وینوگرادف، شرکت کنند.
از کلیه علاقمندان دعوت می شود در مراسم جشن تولد 60 سالگی پاول وینوگرادف، شرکت کنند. این مراسم از ساعت 6 بعدازظهر روز شنبه 9 شهریورماه 1392 در سالن نمایشگاه فضایی فرهنگسرای اشراق به نشانی تهران, فلکه دوم تهرانپارس, انتهای جشنواره برگزار می شود.
(ورود برای عموم آزاد و رایگان است)

 http://cborzu.mihanblog.com/به نقل از وبلاگ سیروس برزو

روز 31 اوت ( 9 شهریورماه خودمان) پاول وینوگرادوف 60 ساله می شود. او دین بزرگی به گردن ما ایرانی ها دارد. وینوگرادوف فضانوردی بود که با بردن کارت پستال های استاد فرشچیان به فضا در سال 1385 ، نخستین نمایشگاه هنری در فضا را به نام هنر ایرانی به ثبت رساند. من علاقمندم زادروز وی را آنگونه که نشانی باشد از قدرشناسی مردم ایران به این کار ارزشمند او به وی تبریک بگوییم. به همین دلیل از علاقمندان می خواهم هر یک این روز را با فرستادن پیامی از طریق بخش اعلام نظر وبلاگ موج، به او تبریک بگویند. این نظر ها را من هم از طریق ایمیل به او خواهم رساند و هم بعدا با چاپ آنها بر روی کاغذ های تذهیب شده زیبا به صورت یک آلبوم ، به همراه هدیه از صنایع دستی و هنر ایرانی به دستش خواهم رساند. این پیام ها می تواند به روسی، انگلیس و یا حتی فارسی باشد.

متذکر می شوم که این مطلب و چندین مطلب دیگر که هر یک بخشی از تاریخ فضانوردی بشمار می رود، مقاله هایی هستند که بزودی در قالب کتابی تحت عنوان « در آرزوی پرواز» توسط نشر پرسمان منتشر می شود.
روز ۲۴ آوریل 2006  ناو تداركاتى پروگرس ام-۵۶ با حدود دو و نیم تن بار براى ساكنان ایستگاه فضایى بین المللى، به فضا پرتاب شد. همراه بارهاى ارسالى مثل آب، غذا، وسایل و تجهیزات هر فضانورد بسته اى دریافت كرد كه توسط خانواده اش براى او فرستاده شده و جنبه «شخصى» داشت. كتاب «نخستین هاى فضانوردى» و مجموعه كارت پستال هاى استاد فرشچیان هم در این محموله (همراه با بار شخصى پاول وینوگرادوف) به فضا فرستاده شدند تا اولین اشیاى ایرانى باشند كه از جو زمین خارج مى شوند. فرستادن این محموله نتیجه علاقه شخصى و پیگیرى چندماهه ام بود كه در ادامه شرح آنها را مى خوانید:
باور كنید كه پیدا كردن سوزن در انبار كاه ساده تر از ملاقات با یك فضانورد آن هم در آخرین روزهاى قبل از پرتاب است، اما من این كار را كردم!  البته مقدمه انجام این كار به چند سال قبل برمى گردد. دو سه سال قبل، شبى كه براى بدرقه یكى از دوستان به فرودگاه شرمیتوا-۲ مسكو رفته بودم دقایقى بعد از خداحافظى و در حالى كه به طرف در خروجى مى رفتم چشمم به دو چهره آشنا افتاد كه هر كدام با چمدان چرخدار كوچكى در دست، چشم انتظار اعلام زمان پرواز ایستاده بودند. با دقت بیشتر آنها را نگاه كردم، نه اشتباه نمى دیدم: «پاول وینوگرادوف» و «ولادیمیر تیتف»، دو فضانورد باسابقه! جلو رفتم و سلام كردم.  تعجب آنها از این كه یك نفر (آن هم خارجى) آنان را در بین این همه آدم شناخته بیشتر از تعجب من از دیدن آنها، این گونه غریب وار ، بود. خودم را معرفى كردم و دقایقى به گپ وگفت گذشت و بالاخره به وعده دادن وقت براى مصاحبه و ردوبدل كارت ویزیت ختم شد. با آرزوى سفر خوش با آنها دست داده و خداحافظى كردم. كارت ویزیت شان هم رفت به مجموعه دیگر كارت هایم پیوست...

• ملاقات دوم
آن روز یكى از روزهاى سرد زمستانى مسكو بود. نه یك روز سرد معمولى، سرماى هوا به روایت تابلوى برقى بالاى ساختمان باشكوه متروى آكتابرسكایا، منهاى ۲۷ درجه بود. اما دستگاه هاى برقى كه نمى توانند درد حاصل از برخورد تیزى برفى كه باد تند به صورت آدم مى كوبد را هم نشان دهند. فاصله بین این طرف تا آن طرف میدان را با عجله طى كردم تا زودتر به ایستگاه مترو برسم. گرماى باد بخارى برقى بعد از در ورودى مترو، حالم را جا آورد اما زمانى طول كشید تا انگشتان یخ زده ام توان آن را بیابند كه كارت مترو را از جیبم درآورم و در شكاف دستگاه قرار دهم. از آنجا تا مقصد من در آن سوى شهر یعنى متروى ودنخا ۹ ایستگاه بود، به عبارت دیگر حدود ۲۰ دقیقه. از مترو تا مقصد نهایى یعنى مجتمع زیست فضانوردان هم با تاکسی، حدود ۱۰ دقیقه راه بیشتر نیست، پس به موقع مى رسم... زنگ نگهبانى را مى زنم. نگهبان از پشت شیشه نگاهى به بیرون مى اندازد، بدون آن كه بپرسد كى هستم و با چه كسى كار دارم با لبخند در را باز مى كند. او و همكارانش دیگر این مزاحم همیشگى را مى شناسند!
به سالن مركزى مى روم و با خانم مسن و خوش برخوردى كه به اصطلاح روس ها دیژورنى (مسئول) مجتمع است سلام و علیك مى كنم و احوالش را مى پرسم و در حالى كه پالتویم را به چوب لباسى آویزان مى كنم، مى گویم تا چند دقیقه دیگر با الكساندر پاولویچ ملاقات دارم. لبخند مى زند و مى گوید مى دانم، به من گفت هر موقع آمدید به او خبر بدهم. همین جا است تو اتاق بغلى. 
الكساندر پاولویچ الكساندروف را سال هاى سال است كه مى شناسم. از زمان پروازش با سایوز تى-۹ در ۱۳۶۲. اما او تنها از سال ۱۳۷۵ كه در مراسم بزرگداشت تولد گاگارین ملاقاتش كردم مرا مى شناسد. در این ۱۰ سال بارها در مراسم مختلف مزاحمش شده ام و رفاقتى به هم زده ایم اما این بار براى مصاحبه آمده بودم.  از راه رسید و چاق سلامتى گرمى كرد و نشستیم به صحبت. مصاحبه بیش از زمان تعیین شده طول كشید اما خوشبختانه در زمان استراحت او بود و كار دیگرى نداشت. در همین جلسه قول و قرارمان را براى انجام یك كار فوق العاده گذاشتیم: فرستادن نخستین محموله ایرانى به ایستگاه فضایى! سال هاى سال قبل، زمانى كه كیهان علمى تازه راه افتاده بود یكى از دوستانم به اسم آقاى دانش كه یك انتشارات داشت پیشنهاد كرد كتابى درباره تاریخ فضانوردى براى نوجوانان بنویسم. حاصل این پیشنهاد، كتابچه کوچکى شد با عنوان «نخستین هاى فضانوردى».  سال گذشته در بین وسایلى كه از آن سال هاى دور باقى مانده بود و از ایران برایم فرستادند، دو جلد از این كتاب هم وجود داشت. تصمیم گرفتم این كتابچه را به امضاى فضانوردان زینت ببخشم. به همین دلیل در ملاقات ها آن را با خودم مى بردم. در جریان مصاحبه با الكساندروف ناگهان فكرى مثل برق از مغزم عبور كرد: اگر این كتاب به فضا برده شود، خودش هم یك نخستین خواهد شد! به خودم نهیب زدم كه آرزوى محال نكن! اما دلم طاقت نیاورد و خواسته ام را مطرح و اضافه كردم مى دانم فرستادن بار به فضا هزینه دارد ولى این آرزوى من بعد از سال ها قلم زدن درباره فضانوردى است. الكساندروف دقایقى به فكر فرو رفت. بعد گفت مى دانى فرستادن هر گرم بار چقدر خرج دارد؟ تازه مسئله تنها حل مشكل مادى اش هم نیست. من باید درباره اش فكر كنم. چند روز مسكو مى مانى؟ 
-  سه چهار روزى هستم.
-  پس فردا صبح ساعت ۱۰ به من تلفن بزن.
با هم خداحافظى مى كنیم و من با هیجان زیاد از دروازه ورودى مجتمع خارج مى شوم. 

• بر سر دوراهى
شب در محل اقامتم در چمدان را باز مى كنم تا چیزى بردارم كه چشمم به پاكتى مى افتد كه بنا به سفارش من از ایران برایم فرستاده اند: كارت پستال هاى استاد محمود فرشچیان. ناگهان باز فكرى به مغزم خطور مى كند: نخستین نمایشگاه هنرى در فضا! كارت پستال ها را كنار هم مى گذارم.  یكى از دیگرى زیباتر است. 10 كارت پستال را انتخاب مى كنم. قیچى و چسب را برمى دارم و به زودى آنها در یك ردیف در كنار هم قرار مى گیرند، اما اسم و رسم ندارند. پشت رایانه مى نشینم و به جست وجوى نام استاد، عكسش را پیدا مى كنم. شب است و خسته ام اما نشاط رویاى تیتر روزنامه هاى ایرانى خستگى ام را كم رنگ مى كند: نخستین نمایشگاه هنرى در فضا، مینیاتور هاى استاد فرشچیان آسمانى شد، مینیاتورهاى استاد در فضا... خیلى زود، تابلوى نمایشگاه هم در بوم جادویى فتوشاپ شكل مى گیرد. فردا صبح اولین كارم چاپ آن است و پیوست دادنش به مجموعه تابلوها. صبح روز بعد دودل مى شوم. محموله خیلى سنگین است و تو باید یكى را انتخاب كنى: یا كتاب خودت یا كارهاى استاد. انتخاب خیلى مشكل است. این نخستین محموله ایرانى است كه به فضا مى رود و بى شك در تاریخ خواهد ماند.  چیزى زیر گوشم زمزمه مى كند: آثار استاد فرشچیان بدون این كار تو هم در تاریخ جاودانى هستند اما كتابچه تو را همین امروز هم كسى نمى شناسد. وسوسه عجیبى است...
• ملاقات سوم
ساعت ۶ با الكساندروف قرار دارم. هیجان زیادى به من دست داده.  صبح به او زنگ زدم براى بعدازظهر قرار گذاشت و گفت خبرهاى خوبى براى من دارد. طبق معمول چست وچالاك وارد مى شود، به گرمى احوالپرسى مى كند و مى نشینیم. من دل به دریا مى زنم و قضیه كارت پستال ها را مطرح مى كنم و مجموعه را به او مى دهم. آن را سبك و سنگین مى كند و مى گوید: خیلى سنگین است. مى گویم اگر قرار بر انتخاب باشد، بهتر است این مجموعه كارت ها را بفرستید. نفس عمیقى مى كشد و مى پرسد: چرا؟ مى گویم كتاب متعلق به من است اما این مینیاتورها یك یادگار ملى است. سرش را پایین مى اندازد، فكرى مى كند و بعد مى گوید: شما شرقى ها خیلى عجیب هستید. هر دو تا را برایت مى فرستم اما...
- اما چى؟
- فرستادنش با من اما تو باید موافقت وینوگرادوف را خودت بگیرى. در فضا، او اینها را باید تحویل بگیرد. من آن را در بسته وسایل شخصى او در ناو باربرى پروگرس مى گذارم و مى فرستم. مهر زدن و امضا كردن و به نمایش گذاشتن اش در ایستگاه به عهده اوست و او را باید خودت راضى كنى. 
فهمیدم كه سفر پاول وینوگرادوف به عنوان فرمانده گروه بعدى سرنشینان ایستگاه فضایى بین المللى قطعى است و براى موفقیت كارم باید با وی صحبت كنم. وینوگرادوف در آن زمان در روسیه نبود و به همراه همسفرش آخرین دوره آموزش ها را در مركز فضایى جانسن در آمریكا مى گذراند. با الكساندروف قرار گذاشتم كه من چند روز بعد به او تلفن بزنم تا زمان ملاقاتم با وینوگرادوف مشخص شود...

• معجزه زبان شیرین آقاى محمد سلام
یك بار دیگر در مسكو هستم؛ مسكوى سرد و برفى. دیروز صبح خیلى زود رسیدم. گشتى در اطراف زدم و منتظر ماندم. زمان مناسب براى زنگ زدن به كسى نبود.  عقربه هاى ساعت را تعقیب كردم تا رسیدند به عدد ۱۲. حالا موقعش است. به الكساندروف تلفن زدم. خانم منشى از سر لطف تلفن را به اتاق ایشان وصل كرد:
-  همان طور كه گفتم آن بخشى كه مربوط به من است را انجام دادم. كتابت را دادم فضانوردان امضا كردند.  هم كتاب و هم كارت پستال ها الان در محل قرنطینه هستند تا براى فرستادن به ایستگاه بسته بندى بشوند. اما آن قسمتى كه مربوط به پاول است باید با خودش حرف بزنى...
- كى؟
- دقیقاً نمى توانم بگویم. اوایل مارس با من تماس بگیر.  براى كنفرانس مطبوعاتى قبل از پرواز به بایكونور كه حدود ۲۰-۱۵ مارس انجام مى شود اسمت را مى گذارم در فهرست خبرنگاران.  بعد از مصاحبه مطبوعاتى هم وقت ملاقات برایت مى گذارم كه با او صحبت كنى.
-  زمانش براى من مناسب نیست. نزدیك سال نو ماست و من باید پیش خانواده باشم.
-  راه دیگرى نیست.
-  امروز یا فردا نمى شود؟
-  اصلاً حرفش را هم نزن! الان سرش خیلى شلوغه. آخرین تمرین و آموزش ها را مى بیند. غیرممكن است.
-  به هرحال متشكرم، ببینم چه مى شود كرد.
-  به امید دیدار.
-  به امید دیدار.
با ناامیدى گوشى تلفن را گذاشتم و به فكر فرو رفتم... ناگهان ملاقات چند سال قبل در فرودگاه شرمیتوا یادم آمد. او به من قول مصاحبه داده بود اما نگفته بود چه زمانى! مرد است و قولش.  بلافاصله تلفنش را گرفتم. منشى اش گوشى را برداشت. خودم را معرفى كردم و ماجرا را گفتم. با كمال ادب پاسخ منفى داد:
-  خیلى متاسفم اما ایشان در حال حاضر ابداً وقت ملاقات ندارند. برنامه آموزش بسیار فشرده است و فرصتى براى مصاحبه نیست.
-  من وقت زیادى نمى خواهم مسئله اى است كه اهمیت زیادى براى من دارد و ایشان باید درباره اش تصمیم بگیرند. 
-  متاسفم در شرایط فعلى ملاقات غیرممكن است.
از او تشكر مى كنم و گوشى را ناامیدانه مى گذارم. چند لحظه بعد آقاى «محمد سلام»، دوست تاجیكم كه در رایزنى فرهنگى ایران به عنوان مترجم مشغول كار است با لیوان چاى وارد مى شود. با همان چهره همیشه خندان. مى بیند پكر هستم. دلیلش را مى پرسد و وقتى ماجرا را مى فهمد مى گوید اصلاً ناراحت نباش الان درستش مى كنم. شماره تلفن را مى گیرد و زنگ مى زند. مى دانم كه متخصص است در خوش گفتارى و نرم كردن همه نوع دل هاى سنگ! حاصل ۵ دقیقه شكرافشانى و شیرین زبانى او آن مى شود كه منشى وینوگرادوف با او در مركز آموزش فضانوردان تماس مى گیرد. وینوگرادوف اجازه مى دهد شماره تلفن دستى اش را به من بدهد تا تلفنى مسئله را مطرح كنم. زمان تماس را هم مشخص مى كند: ساعت ۲ بعد از ظهر روز بعد در وقت ناهار.
به او ملاقات در شرمیتوا را یادآور مى شوم و قولش را به یادش مى آورم! بالاخره او موافقت مى كند ۱۵ دقیقه از وقت استراحت شبانه اش را كه به خانواده اش اختصاص یافته به من بدهد. مرد است و قولش! قرار ملاقات را مى گذاریم.

ملاقات غیرممكن
محل ملاقات مان یك كافه ایتالیایى در مسیر حركتش به طرف خانه و زمان ۸ شب بود. شرایط: بدون دوربین و بدون ضبط صوت. ملاقات غیررسمى و كوتاه است لذا مصاحبه اى در كار نخواهد بود. سر زمان معهود در محل حاضر مى شود. با یك لباس سرهم شبیه به لباس مكانیك ها البته خیلى تمیز، به رنگ آبى آسمانى كه روى سینه اش علامت زرى دوزى پرواز دوخته شده. مستقیم از محل تمرین آمده است. دستش را كه براى دست دادن جلو مى آورد علامت پرواز را از زیر كاپشنش مى بینم. به داخل كافه مى رویم مى نشینیم پشت میز. از او مى پرسم چه مى خورد. با لبخند انتخاب را به من واگذار مى كند. دو فنجان چاى مى گیرم و دو تكه شیرینى با كالرى كمتر كه هم براى من ۸۰ كیلویى مناسب است و هم براى او قبل از پرواز!
صحبت را با این جمله آغاز مى كند:
-  ببخشید كه نمى توانم وقت بیشترى بدهم چون برنامه خیلى فشرده است و این وقت را هم منشى ام از خانمم گرفته. در حقیقت باید من آن را با خانواده ام بگذرانم.
بار دیگر مى بینم كه زبان شیرین آقاى سلام چقدر كارگشا است! از او و خانمش تشكر مى كنم و مى روم سر اصل مطلب. خودم را معرفى و تقاضایم را مطرح مى كنم. 
-  من چطور مى توانم به شما جواب منفى بدهم. من این كار را براى شما انجام مى دهم. بعد از این كه محموله شما رسید مهر مخصوص مى زنم. كارت پستال ها را به دیوار نصب مى كنم. از آنها عكس و فیلم مى گیرم و برایتان مى فرستم.  من قرار است با بسته شخصى خودم براى دوستان دیگرم هم هدایایى ببرم كه قبل از شما گفته اند و متأسفانه جا براى محموله شما نخواهد بود. به همین دلیل ساشا (الكساندروف) با پروگرس بسته شما را مى فرستد و من محموله شما را در بسته خودم كه قرار است با شاتل به زمین برگردد مى گذارم. شما مى توانید از طریق همین تلفن دستى از خانمم پیگیر كار باشید. با خنده مى گویم ممكن است آمریكایى ها موافقت نكنند شما براى یك ایرانى چیزى بفرستید.
  - من آن را در بسته خودم مى گذارم و مى بندم. آنها این بسته را همان طور به مسكو مى فرستند و به خانواده من تحویل خواهد شد.
خیالم از بابت كار بزرگى كه مى خواهم انجام دهم راحت مى شود... مى گویم اگر ممكن است درباره این سفر هم كمى صحبت كنید. مى خندد و مى گوید مصاحبه اصلى باشد براى ماه اكتبر كه برگشتم ولى چند كلمه اى مى گویم. بعد درباره سفرش صحبت مى كند و كارى كه پیش رو دارد. درباره وضعیت تمرین و آموزش و... زنگ تلفن صحبت هایش را قطع مى كند. نگاهى به تلفن مى اندازد و مى گوید خانمم است و با فشردن دكمه ارتباط مشغول حرف زدن مى شود: «بله وقت آقاى برزو تمام شده اما مى دانید ایشان از كشور باستانى ایران است و به نظرم بهتر است چند دقیقه اى وقت را تمدید كنیم...» چشمكى به من مى زند و خداحافظى مى كند. بعد با خنده مى گوید: «وقت شما ۱۵ دقیقه تمدید شد!» 
او فرزند یك خانواده ساكن ماگادون است، نقطه اى دورافتاده در شرق دور روسیه. ۷ ساله بود كه گاگارین به فضا رفت و این كارگرزاده سرزمین پرسرما و برف تصور هم نمى توانست بكند كه روزى او راه گاگارین را ادامه دهد. اینك او روبه روى من نشسته و از سفرش به ایستگاه فضایى بین المللى صحبت مى كند. سفرى كه از فروردین شروع شده و به شهریور ختم مى شود. او در این مدت فرماندهى ایستگاه فضایى بین المللى را برعهده خواهد داشت. دو نفر دیگر با او همكارى خواهند كرد. یكى جفرى ویلیامز فضانورد آمریكایى است كه به همراه او و ماركوس پونتس در عرشه سایوز به فضا مى روند و نفر بعد توماس ریتر فضانورد آلمانى كه اگر همه چیز به خوبى پیش رود در ماه ژوییه با فضاپیماى شاتل آمریكا راهى ایستگاه فضایى مى شود.  به ساعتش نگاه مى كند، دقیقه هاى پایانى است. كارت ویزیت مرا مى گیرد و مى گوید اگر امكانش بود منشى اش برایم مطالبى را مى فرستد. از او تشكر مى كنم و مى گویم نیازى نیست، از طریق اینترنت در جریان قرار مى گیرم. بعد چند عكس را به او مى دهم تا امضا كند همین طور پوستر زیبایى از ایستگاه فضایى میر برفراز زمین را. 
-  من احتمالا ۱۵ مارس عازم بایكونور مى شوم، مى توانى به من زنگ بزنى. در جریان سفر هم تلفن دست همسرم است مى توانى خبر كارها را از او بگیرى.
از او تشكر مى كنم و دستش را براى خداحافظى مى فشارم.
- به امید دیدار.
- به امید دیدار.
نشاطى فوق العاده به من دست داده. از كارى كه دارم انجام مى دهم لذت مى برم. 

منبع :http://cborzu.mihanblog.com/
نظرات ارسالی:
 
آتیلا پرو
1392/06/11   5:13:00 PM
اقدام ارزشمندی است و با تشکر از استاد فرزانه جناب آقای سیروس برزو. امیدوارم امیدوارم روزی برسد که ما ایرانی ها قدر دانشمندان خودمان را هم بدانیم و برایشان جشن تولد برگزار کنیم.

مشارکت در بحث:
نام:
ایمیل:
متن پیام:
کد امنیتی:

Copyright © 2001-2019 Parssky.com All Rights Reserved 

اسپانسرها :   اسپانسرها :  تایم لپس timelapse اسلایدر عکاسی فیلمبرداری  عکاسی صنعتی طولانی عکاسی رشد پروژه برج خنک کننده فایبر گلاس عکاسی نجومی تلسکوپ دوربین دوچشمی تجهیزات نجوم فروش عکس پارس ویو Parsview.ir   عکس با کیفیت وضعیت آب و هوای ایران  تهویه ایران .بانک عکس و وکتور فروش عکس . طرح و وکتور فروش دوربین دوچشمی

طراحی سایت با آسمان پارس

با کلیک روی +۱ ما را در گوگل محبوب کنید