شوق دیدار دیار نخستین پیشتاز فضا
سیروس برزو
صبح زود عزم را جزم کردم و بعد از خوردن چند لقمه نان و پنیر از خانه زدم بیرون. از خواب شیرین صبحگاهی گذشته بودم تا به مقصد برسم. بلیت ساعت هفت و چهل و شش دقیقه را داشتم و باید ۱۰-۱۵ دقیقه زودتر به ایستگاه قطار برقی می رسیدم. دفعه اولی بود که به این مسیر می رفتم و به همین دلیل باید زودتر در محل می بودم و پرس و جو می کردم. هوا باید کاملا روشن می بود اما ابر های سیاهی که آسمان را پوشانده بودند اجازه نمی دادند نور خورشید قدرت نمایی کامل کند. نم نم باران و سردی مطبوع صبحگاهی، به انسان نشاط می داد. به ساعتم نگاه کردم، فرصتی بود تا کمی آهسته تر گام بردارم و از این هوای مطبوع لذت ببرم، ولی ظاهرا پا هایم به شوق دیدار دیار نخستین پیشتاز فضا نمی خواست کند شود. خیلی زود به مترو رسیدم و هنوز ۱۵ دقیقه به آمدن قطار برقی بود که در ایستگاه و در کنار صد ها نفر دیگر ایستادم، کسانی نه مثل من برای بازدید از موزه یادمان یوری گاگارین، که برای رسیدن به کار و زندگی منتظر بودند.
باران همچنان نم نم می بارید. نگاه ها همه به سویی بودند که قطار باید از آن طرف می آمد. بعضی ها که کم صبر تر بودند گاهی به لبه سکو نزدیک می شدند، سرک می کشیدند تا کی قطار می رسد. مسن تر ها اعتراض می کردند: « فکر می کنی قطار زودتر از وقت بیاید؟ چرا کم صبری می کنی؟»
صبر و تحمل این مردم مثال زدنی است. این درسی است که تاریخ به آنها داده. سرزمینی با جنگ های مکرر ،حکمرانان مستبد، زمستان های طولانی، دگرگونی های برق آسا و غیرقابل پیش بینی و … روس ها را آهن آبدیده کرده است. آنان یاد گرفته اند که صبور باشند و مشکلات را تحمل کنند زیرا به خوبی دریافته اند با نق زدن و از زیر بار مسئولیت اجتماعی شانه خالی کردن به بهانه ناسازگاری شرایط ، حاصل مثبتی به دست نخواهند آورد. آنها عادت کرده اند در نخستین گام خود را با شرایط منطبق نمایند و سپس به تدریج آن را تغییر دهند و از آن خود کنند…
در همین فکر بودم که بلندگو اعلام کرد قطار مورد نظر من ، تا لحظه ای دیگر در سکوی شماره شش خواهد ایستاد. مسافران به حرکت درآمدند و وسایلشان را جمع و جور کردند. جوانی به یک پیرزن کمک کرد که کوله پشتی سنگینش را بر کول بکشد . دیگری به پیرمردی یاری داد تا کارتن سنگینی را که بر روی زمین بود بر روی چرخ دستی اش بگذارد. قطار رسید و در ها باز شد. در قطار های برقی، شماره صندلی وجود ندارد و هر مسافر در هرجایی که می خواهد می نشیند. جوانی خود را به جلو انداخت تا زودتر سوار شود که فریاد ها از هر طرف بلند شد. همه به جوانک اعتراض می کردند، اعتراض هایی که در داخل قطار هم ادامه داشت و فکر می کنم باعث شد تا جوان شاید زودتر از موعد، پیاده شود.
سه ساعت نشستن روی نیمکت چوبی قطار برقی مکافات است اما به هر حال: هر کسی طاووس خواهد، جور هندوستان کشد…
قطار مسیری طولانی تر را در پیش داشت و باید در نیمه راه پیاده شوم. به همین دلیل به نفر بغل دستم گفتم که می خواهم به شهر گاگارین بروم و از او کمک خواستم. گفت من هم به همان شهر می روم.
فاصله ۳ ساعته بین مسکو و گاگارین را با خواندن کتاب خاطرات بلوشر که از رایزنی فرهنگی ایران در مسکو به امانت گرفته بودم، کوتاه کردم و از خدا برای مسئولین رایزنی که چنین کتابخانه بزرگی را در مسکو مهیا کرده اند طول عمر طلبیدم.
قطار ساعت ۱۰ و ۴۶ دقیقه به گاگارین رسید. از همراهم خواستم که برای رسیدن به موزه مرا راهنمایی کند. گفت تاکسی ها از همینجا با ۵۰ روبل ( تقریبا ۲ دلار) مستقیم می برند به موزه.
در راه خروج از ایستگاه، به پیرمرد قدبلند و چهارشانه ای اشاره کرد و گفت او راننده ای است که می تواند خوب کمکت کند. بعد او را صدا زد:
– عمو ساشا … بیا برایت مهمان آوردم…
پیرمرد، ۶۰ – ۵۵ ساله بیشتر به نظر نمی رسید اما خودش می گفت ۷۶ ساله است. با خوشرویی خاص شهرستانی ها در ماشین ولگای قدیمیش را باز کرد و بفرما زد.
– پایخله …
این کلمه ای است که گاگارین بعد از روشن شدن موتور موشک اش به زبان آورد و در فارسی می توان آنرا « رفتیم» ، « برو بریم» و یا چیز مشابهی ترجمه اش کرد و از آن روز کاربرد عمومی پیدا کرد.
همبازی کودکی های یورا
بعد از اطمینان از نشستن من و جابه جایی وسایل ، در را بست و پشت فرمان نشست و راه افتاد. تا موزه تقریبا ۲۰ دقیقه راه بود و من از فرصت استفاده کردم و پرسیدم شما هیچ وقت گاگارین را دیده بودید.
با صدای بلند خنده ای کرد و گفت: توی این شهر همه آنهایی که بالای ۶۰ سال دارند حتما او را دیده اند. خیلی از اهالی اقوام و خویشان او هستند. اینجا در آن زمان شهرک کوچکی بود…
بعد به فکر فرو رفت، آهی کشید و پس از لحظاتی ادامه داد: من او را به خوبی می شناسم.. نه بعد از پروازش، از دوران کودکی. خانه ما در نزدیکی خانه آنها بود ما در یک منطقه می نشستیم…
خوشحال شدم و از او پرسیدم : می شود از خاطراتت برایم تعریف کنی ؟ از آن روزگار…
– با کمال میل، الکسی ایوانویچ پدر گاگارین کشاورز بود اما نجاری را هم خوب می دانست . من چند سالی از یورا ( کوتاه شده یوری) بزرگتر بودم اما مثل بچه دیگر آن منطقه همبازی بودیم. او ریز نقش و کوچک بود و من قدبلند و تنومند. شلوغ می کردیم و از روی پرچین خانه ها می پریدیم . آنا تیمافیویچ، مادر یورا ، مخالف این اوباشگری های ما بود. یک بار با چوب دنبال ما افتاد و یورا که ریزه و فرز تر از من بود از روی پرچین پرید و فرار کرد ، من نتوانستم با هیکل بزرگم بپرم و بعد از خوردن یک چوب، فرار کردم!
او پسربچه پر تحرکی در بازی ها بود درسش را هم خوب می خواند و معلم ها از او راضی بودند . سرنوشت ما دو نفر راه های متفاوتی پیدا کرد. من به معلمی رو آوردم و او خلبان شد. بعد از سال ها، در اواسط سال ۱۹۶۰ یک بار بار دیگر او را دیدم. لباس نظامی خیلی به او می آمد. با همان لبخند زیبا مرا در آغوش گرفت و روبوسی کردیم. او به من نگفت برای سفر به فضا انتخاب شده نه برای این که از من پنهان کند، حتی به مادر و پدرش هم نگفته بود چون آن زمان این یک راز بود و نباید کسی از بوجود آمدن گروه کیهان نوردان خبردار شود.
چند دقیقه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد:
– تا زمان پروازش به فضا در ۱۲ آوریل ۱۹۶۱ هیچ کس نمی دانست او فضانورد شده. شهر کوچک ما را هم که آن زمان گژانسک نام داشت کمتر کسی می شناخت. اما یک مرتبه مشهور شدیم. گرچه او شاگردی ساعی و پرتلاشی بود اما هیچ کس فکر نمی کرد روزی به آن درجه برسد که حتی اسم شهر راهم عوض کنند و به نام او بگذارند.
– روزی که اسم او را در رادیو به عنوان نخستین کیهان نورد جهان شنیدید چه احساسی پیدا کردید؟
– نه فقط من بلکه تمام مردم شهر در پوستشان نمی گنجیدند. فریاد های شادی از هر جایی بلند شده بود… غوغایی شد…
ماشین متوقف شد. خیابان باریکی که غیر از یک ساختمان دو طبقه نوساز شیک، بقیه ساختمان هایش همان کلبه های چوبی بود. ساشا با اشاره به دو کلبه که دو طرف خیابان قرار داشت گفت:
– این خانه والدین یورا است. یکی قبل از پروازش به فضا و دیگری خانه ای که دولت پس از سفر به آنها اهدا کرد. آن ساختمان دو طبقه هم موزه یادمان گاگارین است.
بعد ادامه داد:
– من فکر می کنم بهتر است قبل از دیدن از این موزه ها شما به خانه زادگاه گاگارین در دهکده کلوشینو سر بزنید. جایی که یورا در آن متولد شد و تا زمان حمله آلمان ها در آنجا زندگی کرد.
دیدم حرفش منطقی است.
– کلوشینو خیلی دور است؟
– در ۲۵ کیلومتری اینجاست.
با او برای کرایه رفت و برگشت به کلوشینو خیلی زود به نتیجه رسیدم. قیمت عادلانه پیشنهادی او را فورا پذیرفتم و راه افتادیم.
در راه او را به صحبت گرفتم و از اوضاع و احوال زندگی پرسیدم. می گفت اوضاع مالی او بد نیست و حقوق بازنشستگی اش برای زندگی او و زنش کفایت می کند اما او نمی خواهد بازنشستگی را بپذیرد و معتقد است انسان تا زمانی که کار می کند، زنده است و آدم خانه نشین مرده ولی خودش متوجه نیست!
علاوه بر کار در یک شرکت، اوقات فراغتش را هم برای بیکار نبودن مسافرکشی می کند. در دلم به او آفرین گفتم. بیهوده نبود که از سنش به مراتب جوان تر می نمود.
درباره اوضاع شهر صحبت می کرد اما نه با رضایت. به چمنزار های سرسبز دو طرف جاده اشاره می کرد و می گفت در دوران شوروی تمام این زمین ها را خوشه های گندم گرفته بود و تا چشم کار می کرد زمین حاصلخیز این منطقه گندم بود و جو. اما حالا متاسفانه بی حاصل افتاده و فقط علف می روید.
می پرسم چرا؟
پاسخ می دهد: جوان ها دیگر مثل سابق به کار و زحمتکشی علاقه ندارند. آنها دنبال « بیزنس» هستند و من نمی فهمم این « بیزنس» دیگر چیست! راه می افتند می روند مسکو و وقتی می پرسیم آنجا از کجا نان می خورید می گویند « بیزنس» می کنیم! و اینجا زمین ها بایر افتادند، تراکتور ها و کمباین ها باران خوردند و زنگ زدند و از بین رفتند.
با افسوس زیاد از روحیه جوانان صحبت می کند و می گوید آنها دیگر جوانان میهن پرست آن سال ها نیستند که برای آبادی وطن به هر سختی تن در می دادند.
کلوشینو، زادگاه یوری گاگارین
از جاده باریک به سمت راست و جاده کم عرض تری می پیچیم. چند کیلومتر بالاتر تابلویی دیده می شود که رویش نقش برجسته ای از گاگارین به چشم می خورد . زیر تابلو نوشته : مجتمع کشاورزی اشتراکی یوری گاگارین. به تابلو اشاره می کند و می گوید از مجتمع اشتراکی فقط تابلویش مانده. گاوداری ها خرابه شده و زمین ها بلااستفاده…
می پرسم آینده چه خواهد شد؟
پاسخ می دهد: « مردم ما، بار ها زمین خورده اند اما باز بلند شده اند. من معتقدم که این زمین ها آباد خواهد شد. جوانان برخواهند گشت. روح آنها در اینجا آرام می شود. شهر های بزرگ نمی تواند به روح یک شهرستانی و یا روستایی آرامش بدهد. یورا گرچه در مسکو گرفتار بود و باید خود را برای سفر های بعدی به فضا آماده می کرد اما در هر فرصتی که می توانست می آمد اینجا. شاید من بار دیگر این زمین ها را پر از گندم نبینم اما حتما می دانم که روزگاری باز این زمین ها مزرعه های گندم خواهند بود. خدا اینطور بخواهد. ( این جمله معادل انشاالله در زبان ماست)»
بعد از چند کیلومتر ، ماشین به سمت راست می پیچد و در جاده شوسه اسفالت نشده به حرکت ادامه می دهد. خیلی راه نمی رویم و تنها بعد از چند دقیقه می ایستد. کنار کلبه ای چوبی که کنار جاده است . جایی که برای من آشناست. عکس هایش را بار ها دیده ام . این کلبه، زادگاه یوری گاگارین است!
یک خانم تنومند روسی با داس دسته بلند مشغول درو علف هاست. با توقف ماشین، چند لحظه ای دست از کار می کشد تا بر روی مهمان تازه وارد لبخندی بزند و خوش آمدی بگوید، سپس در حالی که به کار ادامه می دهد مرا به داخل خانه دعوت می کند:
– بفرمایید… بفرمایید
بعد با صدای بلند خانمی را صدا می زند که در داخل کلبه است:
– خاله ناتاشا، مهمان داریم.
خانمی از داخل کلبه بیرون می آید و با دیدن من و راننده سلام و خوش آمد می گوید.
من و خاله ناتاشا که او هم خانمی تنومند است، به داخل کلبه می رویم و زن دروگر با عمو ساشا که از قرار معلوم ، همدیگر را از دوران های دور می شناسند در زیر ایوان خانه به گپ و گفت مشغول می شوند…
***
… در زیر ایوان خانه، الکسی ایوانویچ پدر گاگارین، برای من دارد میز تحریر کوچکم را تعمیر می کند. بوی خورده چوب سسنا می آید در نزدیکی او، والنتین برادر یوری، به میز بخاری تکیه کرده، از دست های پدرش چشم بر نمی دارد. در پشت پیراهن پدرش یک لکه خیس دیده می شود، قطره های عرق را از صورتش پاک می کند پدر می ایستد و رنده را از نرمه چوب ها تمیز می کند . صورتش را به طرف من بر می گرداند و می گوید:
ببین این تخته ای که آوردی تا ازش پایه برای میزت درست کنم هنوز نم دارد برای کار مناسب نیست اگر با این تخته پایه درست کنم وقتی خشک شد تغییر شکل می دهد ، رنده هم کند می شود.
بعد رو می کند به والنتین و می گوید: برو از توی انباری یک تکه تخته هم اندازه این بیار
والنتین: باشه به شرط این که یک طرف آن را من صاف کنم.
پدر می خندد و رنده را به او می دهد و لنگ لنگان از میز دور می شود و روی کنده می نشیند. والنتین به طرف انباری می دود و چند لحظه بعد تخته ای را می آورد و با رنده مشغول صاف کردن می شود.
الکسی ایوانویچ خطاب به او می گوید: خیلی فشار نده چون صاف کردنش مشکل تر می شود. بعد به اطراف نگاه می کند ، موهای کوتاهش را مرتب می کند و ادامه می دهد: این تابستان خیلی گرم است کاش باران می بارید گندم ها بلند شده اما ساقه هنوز نازک است و به باران نیاز دارد. کاش باران می بارید…
***
کلبه شامل یک راهرو که نقش آشپزخانه هم دارد، یک اتاق بزرگ که نشیمن عمومی بود، یک اتاق کوچک با سه تختخواب و بالاخره اتاق کوچکی با یک تختخواب است.
خانمی که راهنمایی مرا به عهده گرفته شروع به صحبت می کند:
« اینجا محل تولد یوری گاگارین است. البته این کلبه را ما بازسازی کرده ایم چون کلبه اصلی را در زمان جنگ آلمان ها تصرف کردند و خانواده گاگارین مجبور شدند بعد از مدتی به شهر گژاتسک بروند. یوری در ۹ مارس ۱۹۳۴ در اینجا به دنیا آمد. پدر و مادرش کشاورز بودند . او سومین فرزند خانواده بود. زویا خواهر بزرگترش از او مواظبت می کرد.
خانم راهنما با نشان دادن وسایل خانه می گوید: « وسایل خانه متاسفانه اصلی نیستند و ما آنها را بازسازی کرده ایم چون در زمان جنگ، خیلی از وسایل از بین رفت .»
یک میز تحریر کوچک با دوات و یک قلم و تعدادی کتاب در کنار پنجره به چشم می خورد. می پرسم این لوازم مدرسه یوری گاگارین بوده؟ زن پاسخ می دهد
– نه این میز تحریر خواهرش زویا است ، یورا مدت کوتاهی به مدرسه رفت و با شروع جنگ مدرسه رفتنش ناتمام ماند. زویا قبل از مدرسه به او درس می داد…
***
… یورا در اتاق نشسته است. خواهرش زویا پشت میز نشسته و با تلاش و کوشش چیزی را می نویسد او در مدرسه درس می خواند. یورا به خواهرش نگاه می کند و آه می کشد منتظر است خواهرش وقت آزاد داشته باشد چون خواهرش به او درس می دهد. کتاب الفبا را بر می دارد. به یوری نشان می دهد:
نگاه کن، این کلمه مادر است. مادر دو بخش است، ما… در
حالا به این کلمه نگاه کن، پن… ج… ره که می شود پنجره .
حالا بخوان مادر پنجره را شست.
یورا تکرار می کند و این جمله را یاد می گیرد.
ابرو و و مژه های طلایی او هم حرکت می کند.
یوری با چشمان آبی روشنش با التماس به خواهرش نگاه می کند و می گوید: زویا من می خواهم بیشتر بخوانم گوش می کنی؟
برادر کوچکتر، باریس در کف خانه مشغول بازی است. چوب های مکعبی کوچک را حرکت می دهد و صدای قطار از خودش در می آید. یورا آه می کشد. به خواهرش نگاه می کند. زویا سریع می نویسد یورا حسادت می کند… کاش منهم می توانستم همانطور سریع بنویسم، خیلی دلش می خواهد سریعتر بزرگ شود و به دبیرستان برود. در آنجا درس های مختلف را یاد می گیرد: تاریخ جغرافی ریاضی فیزیک…شنیده بود برادر و خواهرش همیشه در این باره صحبت می کنند.
***
از خانه بیرون می آییم. خانم راهنما مرا به محوطه پشت خانه دعوت می کند. تا هر جا که چشم کار می کند، زمین سبز است و آسمان آبی. در پشت خانه باغچه است. چند درخت سیب و گیلاس در محوطه پشت خانه به چشم می خورد . صدای زنبور عسل به گوش می رسد. باد ملایم نسیم بوی عطر خوشی را پراکنده می کند. در پشت باغ یک مزرعه پهناور است با گل های رنگارنگ خیلی زیاد. در آنجا بچه ها در حال دویدن و بازی هستند. در آن دور ها، درخت های سفیددار دیده می شوند مثل جزیره های پراکنده. در میان دو تپه، یک رود کوچک جاری است . در کنار رودکوچک درختان بیشتری به چشم می خورد. کلوشیونو ، ده بزرگی است.
***
در جاده شوسه گاری ها، کامیون و تراکتور ها رفت و آمد می کنند. یک راننده به کناره خاکی راه می پیچد و ترمز می کند. از ماشین پایین می آید، به حصار چوبی خانه نزدیک می شود و با صدای بلند می گوید: صاحبخانه اگر ممکن است آب به من بدهید.
یورا زودتر از همه بلند می شود و لیوان آب را برای او می برد. راننده آفتاب سوخته آب می بلعد و قسمتی از آن را هم به بدن داغ خود می پاشد.
– برادر کوچولویم ممنون.
یورا به او لبخند می زند. بر می گردد، به باغچه می رود و شروع می کند به کندن علف های هرز. این کار را دوست دارد و به همین دلیل متوجه نمی شود چند ساعت مشغول آن بوده.
وقتی به اتاق بر می گردد می بیند خواهرش مشق را کنار گذاشته و دارد میز چای عصرانه را آماده می کند. عصر تمام خانواده بزرگ گاگارین جمع می شوند مادرش از مزرعه بر می گردد. پدر و والنتین ابزار های نجاری را بر می دارند. باریس چوب های کوچک خود را زیر بخاری جمع می کند. خواهرش زویا میز عصرانه را آماده کرده است. آنا تیوفیونا، مادر یورا با خوشحالی دست هایش را به هم می زند: آی بچه ها آفرین بر شما!! هم میز حاضر است هم گاوها سیر هستند. چه کسی در حصار را تعمیر کرده است؟… والنتین؟ زویا هم که اتاق را تمیز کرده.
پدر با رضایت می خندد و می گوید: البته آنها، چه کسی غیر از آنها این کار ها را می کند.
مادرش می پرسد بچه های کوچک مشغول چکاری بودند؟ زویا می گوید یورا مرتب از من خواهش می کند که به او خواندن را یاد بدهم. الان اعداد را می خواهد یاد بگیرد.
مادر با عشق به یورا نگاه می کند: درس خواندن را شروع کردی؟ عزیزم در پاییز باید به مدرسه بروی.
***
ساشا به طرف من می آید و می گوید حالا بیایید برویم تا انباری را نشانتان بدهم. من و یورا در آنجا به حیوانات غذا می دادیم و در طبقه بالا بازی می کردیم.
انباری ، کلبه کوچک دو طبقه ای در کنار کلبه اصلی است. با استفاده از پله های باریکی به طبقه دوم می رویم. سقف اینجا با دو دریچه به پشت بام راه دارد. ساشا می گوید:
پاول ، عموی یورا، دامپزشک بود وقتی می آید. ما ها خیلی خوشحال می شدیم. او را خیلی دوست داشتیم. خیلی چیز ها می دانست،آن قدر که می شد ساعت ها و ساعت ها پای صحبتش نشست. بعضی شب ها اینجا می ماند. آنا تیموفیونا به ما بالش و پتو می داد. اینجا زیر این دریچه ها دراز می کشدیم به آسمان نگاه می کردیم و او به سوال های بی پایان ما پاسخ می داد:
تراکتور چطور کار می کند، در دنیا چه ماشین هایی درست می کنند. درباره شهرها و کشورها و و و
***
یورا می پرسد: عمو پاول آیا آسمان تا ستاره ها ادامه دارد؟ پاول و والنتین می خندند.
یورا: ستاره ها چه هستند؟
پاول: بیشتر آنها کراتی هستند مثل زمین و کره ماه اما از ما خیلی دورتر هستند می فهمی؟
یورا با خنده: می فهمم.
عمو پاول آه می کشد و می گوید تو هنوز کوچولو هستی وقتی بزرگ بشوی خواهی دانست.
یورا هزار سوال دارد . سوال هایش تمام شدنی نیستند.
اما والنتین هم می خواهد بپرسد به پهلویش می زند و یورا ساکت می ماند.
والنتین: عمو پاول آیا در آنها انسان هم هست؟
پاول کمی فکر می کند جواب می دهد: جواب این سوال ساده نیست. من فکر می کنم زندگی در سیاره ها هست نمی شود گفت فقط در زمین موجودات زنده وجود دارند.
یورا پهلوی بغل گرم عمو گرم شد و کم کم خوابش می برد. چشمانش بسته می شود.
***
روزهای شوم شروع جنگ
ساشا ادامه می دهد: مدرسه ها تازه باز شده بود و ما با ذوق و شوق زیاد به دبستان می رفتیم. در اوقات فراعت یا بازی می کردیم و یا بعضی موقع ها کمک پدر و مادرمان بودیم. آن موقع مثل حالا وسایل رفاهی زیاد نبود اما زندگی آرامی داشتیم. بعد از ظهر ها که از مدرسه می آمدیم و بعد از انجام تکالیف مدرسه، در محوطه پشت خانه بازی می کردیم خیلی خوش بودیم. تا آن روز شوم…
***
بعد از ظهر یک روز از ماه ژوئن بود. باریس و یورا در محوطه پشتی مشغول بازی بودند. مادرشان در آشپزخانه مشغول پخت غذا ، زویا به او کمک می کرد. ناگهان پدرشان وارد خانه شد چهره اش رنگ پریده بود و حیران. خانواده هیچوقت او را چنین ندیده بودند.
- … جنگ شروع شد
مادر به روی نیمکت افتاد. چهره اش با پیش بند پنهان و شروع کرد به گریه.
– چه خواهد شد… چه غصه بزرگی برای مردم.
یورا و باریس با ترس به بزرگترها نگاه می کردند زویا زد زیر گریه . به پدرش نگاهی انداخت و صورتش را با دستش پوشاند.
ده کلوشینو ساکت ساکت شد. روز بعد نخستین سربازان داوطلب به جنگ رفتند. کامیون ها جوانان را می بردند. مردهای مسن تر هم می رفتند بعضی با چمدان چوبی بعضی با کیسه وسایلی بر پشت. یکی آکاردئون می زد. دیگری سرود های مهیج وطنی می خواند. یکی می رقصد. سعی می کردند نزدیکان را خوشحال کنند. اما در چشمان همه اشک دیده می شد. برای جنگ با دشمن، برادران، شوهران و پسرانشان می رفتند. خیابان ها خالی و خلوت شد. در بعضی جاها بچه ها “جنگ بازی” می کردند . وقتی بزرگترها در تاریکی شامگاه از کار می آمدند، یورا و باریس خوابیده بودند. سرشان را روی بالش می گذاشتند به خواب می رفتند چون در طول روز خسته می شدند.
بزرگترها در سکوت شام می خوردند. حرفی نمی زدند جنگ به ده آنها نزدیک تر و نزدیک تر می شد . به زودی در ده آوارگان جنگی پدیدار شدند. با صفی بی پایان باری ها، کامیون ها پر از وسایل در جاده شوسه حرکت می کردند زنان و پیران و بچه ها را به نقطه های امن می بردند. از زادگاه های خود می رفتند تا از دشمن دور شوند.
معلم وارد کلاس شد و خودش را معرفی کرد کاسینیا گراسیمونا.
بعد رو کرد به شاگردان و گفت: بچه ها ما امروز جشن بزرگی داریم. شما دیگر از امروز دانش آموز هستید. بعد با صدای آرام ادامه داد:
«الان جنگ بزرگی در میهن ما جریان دارد . برادران بزرگتر و پدران در جبهه با دشمن مبارزه و از میهن ما دفاع می کنند. جبهه در نزدیکی ماست هر چیزی ممکن است اتفاق بیفتد اما شما باید خوب درس بخوانید این هم کمک به جبهه است. »
یورا یکی از بهترین شاگرد های مدرسه بود. به دلیل آن که خواهرش قبل از شروع کلاس ها چیز های زیادی به او آموخته بود در کلاس زود پیشرفت زیادی داشت و به دیگر شاگرد ها کمک می کرد. همه دوستش داشتیم. هر روز صبح من به دنبالش می آمدم و تا رسیدن به مدرسه با او جدول ضرب تمرین می کردیم. بعد از ظهر ها در برگشت تا خانه، وقتمان به شوخی و بازی می گذشت.
یک روز وقتی از مدرسه بر می گشتیم دیدیم در آسمان دو هواپیما در ارتفاع پایین پرواز می کنند. یک هواپیما کج شده و به نظر می رسید که دارد به زمین می افتد و هواپیمای دیگر در بالای آن می چرخید . ما زود فهمیدیم که هواپیماهای خودی هستند.
یورا فریاد زد: ببین این هواپیما را زده اند پرواز نمی کند. صدای موتور هواپیمایی که زده شده بود گاهی می آمد و گاهی ساکت می ماند و به این شکل از فراز خانه های ده کلوشینو گذشت و به سرعت شروع کرد به پایین آمدن. یکی از بچه ها داد زد وای دارد می افتد.
هواپیما از بالای تپه ها پرواز کرد و در جایی پشت ده سقوط کرد. بچه ها سریعاً به آن طرف دویدند. در جایی بین تپه ها هواپیما با بال شکسته به زمین خورده بود .
خلبان می لنگید و به طرف سپیدارها رفت. مثل اینکه می خواست خودش را پنهان کند اما وقتی بچه ها را دید ، ایستاد.
– این ده شماست؟
– بله کلوشینو.
در این زمان با صدای غرش دومین هواپیما به بالا نگاه کردیم. هواپیما یک دور زد و آرام آرام فرود آمد. خلبانش بیرون پرید و به ما نزدیک شد. دو رزمنده همدیگر را در آغوش گرفتند . خلبان دوم از ما پرسید آیا شما در دهتان تلفن دارید؟
– تلفن داریم اما چند روز است کار نمی کند. از اینجا تا گژاتسک فقط ۱۳ کیلومتر است. ما به آنجا پیاده می رویم.
خلبان خندید ما نمی خواهیم به گژاتسک برویم باید به فرودگاهی برویم که تا اینجا ۱۳۰ کیلومتر فاصله دارد.
بعد کمی فکر کرد و گفت: می توانید سطلی برایمان بیاورید؟
یکی به ده رفت و سطلی آورد. خلبان در باک هواپیمای ساقط شده را باز کردند و با سطل ، بنزین را از این هواپیما به دومی برد. بعد خلبانان با ما دست دادند: تشکر از شما بچه ها، امیدواریم که شما هم خلبان شوید. شما مردم با جرائت و خوبی هستید .
بعداً آنها وارد کابین شدند. هواپیما مدت زیادی در مزرعه حرکت می کرد و بچه ها نگران بودند آیا می تواند پرواز کند یا نه و بالاخره پرواز کرد. ارتفاع گرفت . بعد به عنوان خداحافظی بال هایش را تکان داد و در افق ناپدید شد.
همه ما آنها را تا آنجا که چشممان کار کرد با نگاهمان بدرقه کردیم. بعد راه افتادیم به طرف خانه. ناگهان یورا ایستاد ، نگاهی به آسمان انداخت و خیلی جدی گفت: من خلبان خواهم شد.
همه ما با صدای بلند خندیدیم. اما او واقعا خلبان شد.
***
ارتش آلمان نازی سحرگاه وارد شد. در ابتدا غرش وحشتناک موتورسیکلت سوارها مردم را از خواب بیدار کرد. در حال حرکت در خیابان های ساکت، با تفنگ هایشان شلیک می کردند. بعداً تانک ها آمدند. از غرش موتور تانک ها شیشه پنجره می لرزید . یک ستون اتومبیل ها وارد شد سربازان در همه جا پراکنده شدند . سگ ها و مرغ ها و غازها را کشتند. ارتش آلمان ، تمام روز از ده کلوشینو می گذشتند. یکی از این گروه های آلمانی در ده ماند.
خانواده گاگارین تصمیم گرفتند به جای دیگری بروند. آنا تیموفیونا مادر یورا، لباس های زمستانی جمع کرده و در ملافه ای پیچید و گره زد. اما حال الکسی ایوانویچ، پدر خانواده خراب شد. چهره اش سفید سفید بود انگشتانش می لرزید. ناگهان صدای پای سربازان در نزدیکی در شنیده شد. صدای بلند غریبه به گوش رسید سربازان با تفنگ وارد خانه شدند. یکی از آنها، مثلا به شوخی تفنگ خود را به یک طرف هدف گرفت و گفت: پارتیزان؟!!
بعد سربازان صندوق و کمدها را باز کردند وسایل خانه را به هم ریختند. هر چیزی که به دردشان می خورد برداشتند همان سرباز وارد آشپزخانه شد در حالی که ضمن صحبت با انگشت به سینه الکسی ایوانویچ می زد گفت : شیر یا تخم دارید بخوریم فوراً
آنا تیموفیونا نفهمید او چه می گوید. پدر به تلخی خندید: نمی فهمی چه می گوید؟ گرسنه است.
سرباز آلمانی بعداً به دلیل نامعلومی ناراحت شد و همه آنها را از خانه بیرون کرد و به حیاط فرستاد. شاید حرف های الکسی ایوانویچ را نپسندید در حیاط گروه دیگری داشتند حصار چوبی را می شکستند تا کامیون را به داخل بیاوردند.
***
بعد از دیدن گوشه و کنار کلبه، ساشا مرا به محوطه پشت آن راهنمایی می کند. چند متر دور تر از خانه یک دالان شیب دار وجود دارد ، به طرف پایین که به یک در چوبی ختم می شود. از راهرو می گذریم ، در را باز می کند. یک اتاق کوچک با سقف کوتاه است. یک بخاری سرپوشیده دیواری که بالای آن سکو مانند است و یک تختخواب چوبی دو طبقه در فضای سربسته ای که بیش از ۵-۴ متر مربع مساحت ندارد به چشم می خورد. خانم راهنما می گوید : در دوران اشغال روسیه توسط ارتش آلمان، آلمان ها خانه گاگارین را از آنها گرفتند. الکسی ایوانویچ مجبور شد برای خانواده اش زمین را با بیل بکند و این پناهگاه را بسازد. این بخاری را با چوب و خاشاک گرم نگه می داشتند و بچه ها شب ها روی سکوی بالای آن می خوابیدند…
چیز قابل تعریفی نداشت. همان چند دقیقه اول به انسان احساس خفگی دست می دهد. از آن خیلی زود بیرون آمدم. در دل از خدا برای شب اول قبر کمک خواستم.
***
خانواده گاگارین را از کلبه شان بیرون کردند. آنها باید شب را در باغ می گذراندند. باران سرد پاییز می بارید. پدرشان بیلی آورد و والنتین را صدا کرد
– بیا یک زیر زمینی درست کنیم. نباید بمیریم.
آن روز حفره ای در زیر زمین کنده شد با تکه پارچه ضخیمی پرده ای برای آن ساختند و شب را الکسی و خانواده در آن بسر بردند. روز بعد همه اعضای خانواده دست به کار شدند حفره را گسترش دادند.
در انتهای اتاقک هم با چوب یک تختخواب کم عرض دو طبقه برای پدر و مادر. کلبه ای در ابعاد ۳ متر در ۲ متر که با تنه درختان در داخل حفره دیوار و سقف درست کردند تا خاک بر روی آنها نریزد. یک اجاق دیواری هم ساختند که هم در آن غذا می پختند و هم سکوی بالایش به عنوان تختخواب بچه ها استفاده می شد. زندگی در این زیر زمین تنگ و تاریک تقریبا دو سال ادامه یافت. زمستان هوا خیلی دیر روشن می شد و خیلی زود تاریک. آنها در شعله کم سوی یک چراغ کوچک نفتی و یا شعله شمع، چند ساعتی بیدار می ماندند و خیلی زود می خوابیدند. در تاریکی حق نداشتند بیرون بروند چون ممکن بود نگهبان آلمانی آنها را با پارتیزان ها اشتباه بگیرد و به طرفشان شلیک کند.
***
سربازان مستقر در خانه گاگارین عوض می شدند . می آمدند و می رفتند. اولین سرما شروع شد. برف سنگینی بارید. یورا و باریس غالباً به دنبال سیب زمینی های سال قبل زمین را می کاویدند. تمام خوراک پس انداز را آلمان ها برداشته بودند.
یک بار باریس به اتاقی که آن را به کارگاه تبدیل کرده بودند نزدیک شد در آنجا لامپ روشن بود، موتور برق کار می کرد و ابزارهای مختلفی وجود داشت که برای باریس جالبی بود. سرگروهبان آلمانی، پسرک را دید. ناگهان به طرف او آمد یقه اش را گرفت بالا کشید و به شاخه بریده یک درخت آویزان کرد. باریس فریاد می زد و پاهایش و دست هایش را تکان می داد. یورا در باغ بود، می خواست فریاد بزند. نمی توانست صدایش بیرون نمی آمد. چند لحظه بعد سرگروهبان در حالی که می خندید او را به زمین گذاشت. باریس به سختی نفس می کشید وچهره اش کبود شده بود.
آنا تیموفنا از زیر زمین خود بیرون آمد اما سرگروهبان اجازه نمی داد نزدیک شود و با تپانچه او را تهدید می کرد . خوشبختانه یک افسر وارد حیاط شد و به سرگروهبان دستوری داد. او رفت که فرمان را انجام دهد. افسر به طرف باریس نگاه نینداخت. آنا تیمونونا پسرش را برداشت و به زیر زمین رفت.
یورا برادرش را دلداری می داد: باریس گریه نکن ما جبران می کنیم قول می دهم که تنبیهش کنیم.
یک روز عصر بچه ها به کارگاه آمدند و به داخل اگزوز موتور برق، کاغذ و کهنه و چیزهای مختلف ریختند . شب موتور روشن نمی شد. سرگروهبان نتوانست دستگاه را روشن کند. بقیه آلمانی ها یکی بعد از دیگری آمدند بالاخره خود فرمانده آمد. فریاد کنان با دستکش هایش به صورت او زد. سرگروهبان با ناراحتی و صورت عرق کرده بالا و پایین می رفت اما دلیل روشن نشدن موتور را نمی فهمد.
***
روزهای سخت گژانسک پس از جنگ
بازدیدمان از کلبه چوبی زادگاه گاگارین را پایان دادم از دو خانمی که مسئولان موزه بودند ضمن تشکر خداحافظی کردم. دادن یک جعبه شکلات کوچک به عنوان هدیه خیلی خوشحالشان کرد. از خانه بیرون آمدیم و به طرق گژانسک راه افتادیم. در راه ساشا خاطراتش را ادامه داد: دو سال دهکده در اشغال بود اما بعد ارتش ما به اینجا رسید و ده کلوشینو را آزاد کرد.
پس از فرار آلمان ها خانواده من و یورا به گژانسک اسباب کشی کردند و ما توانستیم درس را ادامه دهیم. وضعیت مالی همه خراب بود. نان هم به شکل جیره بندی به ما می دادند، روزی ۴۵۰ گرم برای هر نفر. آنا تیموونا مادر یورا خانم با سلیقه ای بود یادم است با مادر من صحبت کرد و چند لباس کهنه گرفت و آنها را از هم باز کرد. پشت پارچه تقریبا رنگ و روی بهتر داشت. برای من و یورا از لباس های کهنه ای که مادرم داده بود و خودشان هم داشتند، شلوار و کت دوخت . من در دوران جنگ بیشتر دنبال بازی بودم ولی زویا با یورا کار می کرد و درسش می داد به همین دلیل من و یورا به کلاس سوم رفتیم و باریس به کلاس دوم. شهر خیلی ویران شده بود آلمانی ها در موقع عقب نشینی، تمام بناهای سنگی را منفجر کردند به همین دلیل مدرسه در دو خانه چوبی راه اندازی شد. بچه ها روی روزنامه های کهنه مشق می نوشتند. از کاغذهای دیواری کهنه دفتر می ساختیم . ما حتی قلم و جوهر هم نداشتیم و یادم هست الکسی ایوانویچ پدر یورا از چوب قلم برایمان قلم می تراشید و مادرش از بعضی گیاهان زنگ دار جوهر می ساخت.
پدر یورا در زمینی نه چندان دور از مدرسه کلبه ای چوبی ساخت . در اوقات فراغت از چوب چیز هایی برای زندگی درست می کرد از صندلی و میز گرفته تا قاشق و سینی چوبی. من و یورا هم بعضی وقت ها به او کمک می کردیم. در حیاط خانه آنها همیشه بوی تکه های کوچک چوب تازه می آمد.
یک روز یورا گفت بیا از تکه چوب ها چیزی درست کنیم. به فکر کردیم چه چیزی. من پیشنهاد کردم تفنگ بسازیم . آن موقع همه بچه ها به تفنگ و « جنگ بازی» علاقمند بودند اما او مخالفت کرد. ناگهان چشمانش برقی زد و گفت هواپیما ، مثل همان هواپیمایی که در ده کلوشنیو افتاد.
اما هواپیما را چطور درست می کنند؟ او یک چوب را برداشت و صاف کرد بعد چوب دیگری را رویش گذاشت: این بال ها خواهند بود . هواپیمای خوبی در آمد. آن را به مدرسه آورد بچه ها دور ما جمع شده و می پرسیدند از کجا برداشتی؟ و یورا با افتخار جواب می داد خودم درست کردم.
– این هواپیما پرواز می کند؟
– بله فقط